این روزا ازون روزاییه که نمیدونم کیم، چیم ، کجاییم و ...

یه بار جوک میگم، یه بار روضه میخونم، یه بار کتاب میخونم، یه بار بازی میکنم، یه بار تعریف میکنم، یه بار غر میزنم!

کلا همه ی اهدافم رو به آینده موکول کردم!

اصلا شاید زندگی یعنی همین!

البته نمیخوام زندگی برای من همین باشه، حداقل برای من نباید این باشه!



توی سه چهار سال اخیر هزاران کار انجام دادم که همه اش رو میدونستم که عقلانی نیست!

قشنگ درک میکردم که این کار مخالف عقله

اما شرایط و فشار روحی اجازه ی فکر کردن نمیداد!

عقل و فکر به حاشیه رفته!

شاید تنها راه چاره این باشه که فشار ها رو از روی خودم بردارم!

شاید مرد این فشار ها نیستم! شاید توانش رو ندارم!

نمیدونم اصلا چرا ...


اینقدر به این زندگی آلوده شدم که حتی از به زبان آوردن آرمان هام هم خجالت میکشم!