کلا من یه سری کارایی خودم دوست دارم انجام بدم

ما فوق وظیفه ام!

اما نمیدونم چرا وقتی ببینم طرف مقابل، این کارایی که من انجام میدم رو جزء وظیفه ام حساب کرده دیگه نمیتونم ادامه بدم!

و دیگه کلا انجام نمیدم تا طرف خوب وظیفه بودن یا نبودن اون قضیه رو درک کنه!!


شاید اخلاق خوبی نباشه ها...

اما خب طرف باید خودش فهم و شعور داشته باشه بدونه وظیفه چیه! انتظار الکی نداشته باشه...


حالا ازین ور خودم به این فکر افتادم که چه چیزایی وظیفه ی دیگران نبوده و من اون هارو جزء وظیفشون حساب کردم ...

بعد دیدم با پدر و مخصوصا مادرم خیلی اینطوری بودم ...

اصلا یه سری کارهاشون برام خیلی عادی و بدیهی شده بود ...


حالا ازون نظر بازم که فکر میکنی

می بینی رابطه ات با خدا اصلا یه جوریه ...

هرچیزی که داری، فکر میکنی خب خدا باید بهت میداده دیگه!

بی تعارف دیگه، فکر میکنی وظیفشه ....

تو قرآنم یه همچین چیزی گفته بود...


خدایا خیلی عزیزی .... ما رو ببخش ....


انتظار بیجا نداشته باشیم ...