چرا به باغ شاخه ای گلی به سر نمی زند


چه شد که در بهار ما پرنده پر نمی زند


چه وحشت است راه را که کس بر آن نمی رود


چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمی زند


نشاط عشق رفت و در بر این سرای بسته شد


کنون به غیر غم کسی دگر به در نمی زند


شب ستاره کش همی نشسته روی سینه ام


به لب رسیده جان ولی دم سحر نمی زند


شکوفه امیدم و غمم سیاه می کند


مرا خزان نمی برد مرا تبر نمی زند


سیاوش کسرایی