کلا یک فکر جدیدی رو دارم دنبال می کنم ...


اصولا فکر میکنم اگر ما تا ابد زنده باشیم!

و اونوقت همه ی اسرار جهان رو هم بدونیم ...

و چیز جدیدی نباشه که یاد بگیریم!

مدت اندکی از این عمر نامحدود، صرف استفاده از دانایی ها میکنیم

و خوشحالیم که همه ی اسرار عالم رو میدونیم!


اما بعد از مدتی...

کلا زندگی روال بدی پیدا می کنه!

اینکه من به عنوان یک انسان همه چیز رو میدونم من رو به بن بست میکشه!!

جذابیت زیستن از بین میره و هدف ها کمرنگ میشن

زندگی جذابیت های زیادی داره اما در باطن خیلی از این جذابیت ها « علم » و « نیاز به دانستن » وجود داره!

همینه که خیلی ها دلیل آفرینش و هدف از زندگی انسان رو « علم » و « معرفت » می دونن!


کافیه برای امتحان این قضیه یک مسئله ی مرموز و مبهم رو در بین جمع اطرافیان خودتون مطرح کنید!

و کمی براشون در این موارد صحبت کنید...

مثلا وجود روح، وجود جن، آسمان و فضا، سحر و جادو  یا حتی زندگی پر فراز و نشیب فلان بازیگر محبوب!!

اونوقت می بینید چطور خیلی از گوش ها تیز میشه !


ذات انسان همیشه سعی در فهمیدن «دانستنی ها» داره!

از کوچکترین دانستنی ها مثل اینکه: « بقیه در مورد من چی فکر میکنن! »

تا بزرگترین اون ها مثل اینکه:« این جهان واقعا چی هست، انتها و ابتداش چی بوده و خواص و اثرات چیزها در عالم چیه ! »



شاید انسان منفعت طلبه و هدفش از علم آموزی استفاده یا سوء استفاده از اون هست

اما من فکر میکنم انسان به صورت عجیبی به « دانستن » علاقه داره.

یک حس کنجکاوی و بعضی وقت ها فضولی که مارو به تنگنا میندازه که بخوایم بفهمیم!


اما جالب ترین نکته همونیه که اول بهش اشاره کردم!

با این همه علاقه برای دانستن، انسان هیچ وقت از همه ی حقایق عالم نباید با خبر بشه

یعنی همیشه حقایق عالم، حتی حقایق مهم و مفید عالم بیشتر از ظرفیت ذهن آدمه!

حتی اگر عمر آدم تا ابد ادامه پیدا کنه!

یعنی میشه گفت علم و چیزهایی که نمیدونیم نا محدوده!


و حتی بعد از مرگ، در آخرت، باز با اینکه انسان شاید نیاز مادی به علم نداشته باشه اما لازمه ی آرامش و نیاز درونی خودش رو در «فهمیدن» می بینه!

و همین یک جذابیت خاصی برای کسانی که هدف زندگی رو درک کردن ایجاد میکنه!

و این فوق العاده اس!


البته لازمه ی این تفکر اینه که به هدفمند بودن خلقت عالم باور داشته باشیم!