قلم را گاهی با خون تازه ای که از رگ های بریده شده ی خواب غفلتم می چکد، تر می کنم

گاهی با آب دهانی که از سیری و لذت بر چانه ام روان شده، می خیسانم

گاهی مرکّبش را از خیسی چشم ها عاریت می گیرم

گاهی قلم خویش را از عرقِ سردِ خستگی ها و پشیمانی ها، می گریانم

گاهی هم مرکبی نیست و تیزیِ قلم را سخت بر سینه ی فراخِ دفترم می فشارم تا خون دل دفتر برون بطراود و جوهری ناب به دست دهد!


و قلم نوشت

و تیرگی را برای دل صاف دفترم به ارمغان برد

زشتی را در آیینه ی ورق های دفترم فریاد زد

گمگشتگی را در دنیای بی پایانِ سپیدی زایید

در توازن و عدالتِ بی کرانش، خون به پا کرد

نطفه ی دروغ و تزویر را دل اوراقش نهفت

تار های آهنگینِ خط به خطش را شکافت

نقطه ی تردید را سرِ خطِ ایمان گذاشت

صفحاتش را نمایشگاه آرزوهای محال ساخت

کلمه به کلمه، خستگی و نا امیدی را نقش کرد

و در هر گفته ای هزاران ناگفته نوشت

در دل نیکی، منفعت نوشت و در دل بدی، بدی

به خط آدمی، زبان حیوانی نگاشت

ایثار و عزت را در کلمات به زنجیر کشید

شاعرانه از بیداری گفت و چرت می زد

مست بود و در سکراتش عقل را نجس کرد

خط به خط گریست و ضجه ها سر داد

از پشیمانی می نوشت و می خندید

سپیدی دفتر را می ستایید و سیاه می کرد

بوسه بر پیشانی اش می زد و تیغ به حنجرش

می نوشت و می نوشت و می نوشت

تا به برگ آخر رسید ...