هسته ی خرمایی را درون گلدان کوچکی کاشته بودیم ...

برگش قد کشیده بود و بالا آمده بود ...


یک شب برایمان مهمان آمد، خانواده ای بودند که زیاد به بعضی مسائل تقید نداشتند و ظاهرا از عقاید پدر خانواده تاثیر میگرفتند، پدری که انگار تا حدی مخالف سنت ها و اعتقادات بود.


زن خانواده نگاهش به گلدان افتاد کمی نگاه کرد و از شوهرش پرسید: چه جالب است که هسته ی خرما به آن سفت و سختی اینطور جوانه می زند و بالا می آید.

مرد بلافاصله پاسخ داد: این که چیزی نیست هسته ی خرما را که درون آب بیندازی کم کم نرم می شود.


کمی به فکر فرو رفتم ... که سرکوب فطرت کنجکاو و پاسخ های سرسری به پرسش های کنجکاوانه ی اطرافیان چگونه آن ها را از فکر کردن و تعمق باز میدارد ...


به کودکان که نگاه می کنم همیشه برایم جالب اند. چشم هایی که از حدقه بیرون زده شده و به دنبال فهمیدن و سردرآوردن هستند ... می شکنند و آتش می زنند و خراب میکنند و حتی به خودشان صدمه میزنند فقط به خاطر کنجکاوی و برای فهمیدن !

اما هرچه که می گذرد آن فطرت کنجکاو کم کم رو به ضعف می گذارد، کم کم عجایب دنیا را معمولی می پنداریم و برایمان روزمره می شوند. اینگونه است که راه تفکر را بر روی خودمان می بندیم.


اطرافیان هم بی تاثیر نیستند، هیچ کس به ما « نمی دانم » نمی گوید . از خانواده و سیستم آموزش همه و همه در تلاشند که آتش حس کنجکاوی ما را با آب سرد جواب های سرسری شان فرو بنشنانند.