آن چیزی که ما را از دانستن باز می دارد، دانستن است، یا بهتر بگویم: تصور دانستن ...



وقتی به دانسته هایمان قناعت و اکتفا کردیم، هرچقدر هم دارای دانش و آگاهی باشیم می شود گفت به بن بست رسیده ایم .

همین که بگوییم میدانم یا فهمیدم ، یعنی راه فهم بیشتر را برخود بسته ایم، یعنی به جرعه ای از دریا قناعت کرده ایم.

در این دنیای مجازی هم در تلاشیم که از قافله عقب نمانیم، از هر موضوعی نَمی به ما رسیده استاد شده ایم .

ماشالله همه فیلسوفند ، همه زیست شناسند، همه سیاست مدارند، همه تاریخ دانند، همه می دانند ...

من اما در به در دنبال آدمی هستم که نداند ... واقعا این هایی که نمی دانند گوهرند ...

این هایی که حاضرند بشنوند و وسط صحبت های هرکسی پابرهنه نمی آیند که : « بله این را که خودم میدانم، آری آن قضیه که مثل روز روشن است ... این یکی را که هر بچه ای می داند ... »

یک بار هم که شده گوش دادن را و تامل را تمرین کنیم، اگر کسی گفت « می دانی آتش چیست، میدانی باران از کجا می آید، فلان دانشمند را که می شناسی ؟ » از او تعریفش را از آتش و باران و ... بشنویم. همه میدانند آتش چیست، اما دانستن من، با دانستن فلان فیلسوف یا فلان شیمی دان یا فلان شاعر یا فلان کودک فرق دارد ...

بگذاریم دیگران زبان به حرف بازکنند شاید گوهری در صندوقچه ی وجودشان باشد ...
گوش دادن را یاد بگیریم ... زبان بهترین راهی است که وجود انسانی دیگر را به وجود ما پیوند می دهد ...

العلم هو الحجاب الاکبر... علم بزرگترین حجاب و پوشش برای فهمیدن حقیقت است...

با «می دانم» ها راه دانش را به روی خودمان نبندیم ...

حتی گاهی هم که شده به خودمان بگوییم : « نمی دانم»

دانش و آگاهی بی نهایت است و تو با هر « نمی دانم » که می گویی ظرف وجودت را برای پذیرش آگاهی حجیم تر می کنی ...


پ ن : این و مطلب قبل و ان شالله مطلب بعد در همین بحثند...