از مسجد که سهله که بیرون اومدیم یه توقف کوتاه کردیم برای اینکه دوستانی که مریض شده بودن دارو تهیه کنن

یک دفعه دیدم تسبیح نیست ...

منم البته علاقه به این تسبیح داشتم اما بیشتر دلیلش یادگاری بودن از پدرم بود.

تسبیح سندلوسی که حدود 12-13 سال پیش خریده بودیم و حالا حتی بندش هم حسابی پوسیده بود ...

به دوستام گفتم دیدین یارو دلش با تسبیح بود، تسبیح گم شد ...

خلاصه هفت هشت قدم برگشتم دیدم افتاده رو زمین برش داشتم و اونجا به خیر گذشت ...


برگشتیم خونه ابومحمد، کربلایی عروسک و ماشین خریده بود برای محمد و فاطمه و بهشون داد خیلی خوشحال شده بودن

اما انگار مادرشون میگفت نگیرید و پس بدید، که البته معلوم بود که کربلایی پس نمیگیره ...


خلاصه کمی استراحت کردیم و مجددا راه افتادیم به طرف حرم

ما حدود 14 نفر بودیم که معمولا با هم میرفتیم و برمیگشتیم، اما بعضی دوستان خیلی معطل میکردن گاهی

کربلایی میگفت این ها از مصادیق آمادگی برای مرگه ... یعنی هرچی برای مرگ بیشتر آماده باشی، اگر گفتیم فلان ساعت حرکت میکنیم، بدون تاخیر فلان ساعت حاضر و آماده ای ...

خلاصه در طول مسیر تا حرم از هم جدا شدیم و ما مثل دیشب با پسر عمو و کربلایی و یکی دو تا دیگه از دوستان با هم به سمت حرم راه افتادیم...

دم ورودی حرم که بازرسی میکردن تسبیح دستم بود که یک دفعه پاره شد و ریخت زمین

بقیه که نمیتونستن منتظر بمونن رفتن و من شروع کردم به جمع کردن دونه های تسبیح تو اون شلوغی

هرکسی هم از راه میرسید دو سه تاشو میداد بهم و من خندم گرفته بود از ماجرای امروزش ...


خلاصه هرچندتاشو که دیدم توی اون رفت و آمد جمع کردم و راه افتادم سمت حرم

دوستان رو گم کرده بودم و نتونستم پیداشون کنم

پس تنهایی راه افتادم به سمت حرم، چون از نشستن بیرون صحن ها خسته شده بودم میخواستم برم داخل

چشم باز کردم و دیدم جلوی ایوان طلا

یه گوشه دنج پیدا کردم و نشستم

خیلی صفا داد ...

وصف ناشدنی بود ...

تسبیح پاره مارو آورد اینجا وگرنه باز بیرون مینشستیم و معلوم نبود دیگه هیچ وقت توفیق نجف اومدن پیدا کنیم.

بعد از اینکه دلمون رو صفا دادیم، رفتیم جلو و زیارت کردیم و برگشتیم خونه


فردا صبح باید برای پیاده روی حرکت می کردیم.