ما به کربلا رسیدیم، دو نفر از دوستان برای پیدا کردن محلی که از قبل هماهنگ کرده بودیم که شب آنجا بمانیم رفتند، عده ی دیگر از دوستان که آنجا را پیدا کردند هم قرار شد بروند و من بمانم برای اینکه آن دو نفر بیایند، در بین راه در خیابان ایستاده بودم و زیر آفتاب منتظر بودم، بسیار شلوغ بود و راه مردم بند آمده بود و از دیرکردن آنها کلافه شده بودم ...

کم کم داشتم عصبی میشدم که یکی از دوستان آمد و کمی سرش غر زدم ...
بنده خدا چیزی نگفت و کمی ما را به صبر نصیحت کرد و کمی هم به ما حق داد ...

اما از رفتارم پشیمان شدم...

شب به بین الحرمین رفتیم...
حسینی که من در دلم میشناختم ، حسینی نبود که آن جا بود ...
نمیتوانستم ارتباط برقرار کنم ... هنوز نیاز دارم که حسین را بشناسم.

صبح روز بعد یعنی جمعه حرکت کردیم به سمت مهران و بعد هم در منزلی پدری چند ساعتی خوابیدیم و صبح شنبه به سمت قم حرکت کردیم.

اینها که نوشتم، ظاهر سفر بود ...
ظاهر سفری که باطنی عجیب داشت ...
باطنی که دریا بود و من قطره ای حیران و بی اختیار ...
میخواهم از قطره بودن در این دریای بی کران بگویم ...