سوال اول : چه هستی؟

من منم و هستم !

روحی هستم در کالبدی انسان نما ... میدانم که فراتر ازین کالبدم ... روحی هستم که درک می کند، حس می کند، اراده می کند!

من زنده ام ... کالبدی زنده دارم! و روحی زنده ... از صبح تا به شب می بینم، می شنوم، فکر میکنم، حرکت میکنم... در خیابان ها راه می روم و آسمان را می پیمایم !

گاهی فکر میکنم، گاهی خیال میکنم، گاهی توهم میکنم، گاهی افکار مرا به دنبال خود می کشند!

کالبدی دارم که هنوز با آن انسی ندارم و گاهی غریبه ای بیش نیست،گاهی در آینه نگاه میکنم حیران میگویم که تو کیستی و چیستی؟

گاهی نیز برای خودم فقط همین کالبدم! باطنی نمی پندارم!



من مخلوقم! یعنی خلق شده ام ... حیات خودم را از دیگری عاریت گرفته ام ...

من گاهی شجاعم! گاهی می ترسم! گاهی محکم ! گاهی سست ! گاهی عالم! گاهی جاهل! گاهی خوب! گاهی بد! گاه درخشان! گاه تاریک ...

گاهی زلال و صاف ... گاهی خبیث و لئیم ...


گاه گاه گاه ...

من حیرانم ... سالهاست که حیرانم ... معلقة فی الهوا ...


گاهی به نامی مرا می خوانند! گاهی مرا به چهره ای میشناسند! گاهی از صدایی تشخیص می دهند! گاهی از نگاهی ...

اما من هیچ یک نیستم ! من منم ...نه چهره ای ، نه نامی، نه صدایی ، نه نگاهی ... من خودم را با خودم می شناسم ... من هستم ... به قول آن پیرمرد : أنا موجود !


چند روزی در این کالبد هستم ... میدانم که بیرون خواهم رفت ... میدانم که می میرم ...


من میدانم اما گاهی انگار نمی دانم ... همه ی اینها را می دانم اما گاهی انگار من، منیست ناآگاه و بی تفاوت

گاهی انگار من ، منی هستم که نمی میرد، منی هستم که مخلوق نیست، منی هستم که هیچ نمیداند! شاید هم هیچ نمیخواهد جز لحظه ای که در آن است!


من همچنان از خودم می پرسم که کیستی ! و به خودم پاسخ می دهم که میدانم ... اما نه همیشه ... میشناسم خودم را ... اما نه بسیار ...