هر روز زیر سایه ی درختی کتاب میخواندم
هر روز زیر سایه اش با خودم حرف می زدم

هر روز زیر سایه ی آن بید، مردم را نگاه می کردم
هر روز بعد از ظهر، تمام حرف های نگفته ام را، به او هم نمیگفتم

هر روزی که میگذشت دست هایم بیشتر در شاخه هایش ریشه می دواند!
هر روز بیشتر از قبل رد دستانم بر روی ساقه اش نقش می بست

هر روز من محتاج سایه اش بودم
هر روز بعد از ظهر خودم را کودکانه زیر چادر سبزش پنهان می کردم!

هر روز من و بید مجنون، به عاقل ها می خندیدیم!
هر روز ....

هر روز ...
هر روز ...




تا اینکه یک روز ، وقتی آفتاب مرا تا سایه ی امن آن درخت دنبال می کرد
آن روز که من سراسیمه از چشم کنجکاو او می گریختم

همان روز که آفتاب می خندید
آری همان روزی که من بودم و او نبود

همان روزی که بر تنه ی قطع شده اش آب ریختم
و هنوز نمیدانم به چه امیدی !

کور باد دیده ات ای آفتاب !
در این بن بست ترین کوچه ی دنیا، چشمان هرزه ات را به چه دوخته ای؟

من اما هر شب
به همان کنده ی درخت آب دادم...

اما هیچ گاه ، هیچ درختی، هیچ سایه ای، هیچ مجنونی
سبز نشد