شاید این مثال تا حد زیادی برایم کمرنگ و کلیشه ای شده بود ...
اما امروز ناگهان فهمیدم که بله ...
قبل تر ها وقتی 10 سال جوان تر بودم ... ( عجیب است که می توانم اینطوری زمان را معرفی کنم ! )
بله همان زمان ها، شب ها در کوچه ها راه می رفتم!
فکر می کردم... به آسمان نگاه میکردم ... گل ها را می بوییدم ... گاهی وقت ها هیچ کاری نمی کردم و فقط نفس می کشیدم! شعر میخواندم! از حافظ و باباطاهر و خیام زیاد حفظ بودم ... گاهی حتی شعر میگفتم ... به ندرت چیزی مرا ناراحت می کرد...
شاید بشود گفت مثل اینکه در یک مسیری حرکت میکردم و در کوله پشتی هایم همه ی این چیزهای آرامش بخش را داشتم ...
اما الان که 10 سال پیرتر شدم
تا الان فکر میکردم هنوز همان ها را در کوله پشتی خودم دارم!
فکر میکردم همان آدمی هستم که اندکی لطافت داشت! اندکی آرامش ... برای خودش و دیگران ...
اما وقتی جیب های کوله را خوب میگردم به ندرت از سابق چیزی مانده!
به راستی الان چگونه ام!
مثل قطعه ای در یک ماشین که با ورودی ثابت ، خروجی مشخص دارد! ( تازه اگر درست کار بکند )
انتظار اینکه چیزهایی از من بتراود که دیگر در من نیست را نباید داشته باشم!
در عوض کلی چیز به درد نخور بار کرده ام!
الان که وارد بعد دیگری از زندگی شده ام! خیلی چیزها خشک شده! سرد و بی روح ... گرفتار بروکراسی های نانوشته و قوانین بی خود و چهارچوب های فرضی بی معنا
الان جز حیرت و خشم و سختی و میل های معمولی چیزی بیرون نمی ریزد ...
البته شاید همین الان هم با همان سختگیری دارم اینگونه خودم را به محکمه می برم !
اما واقعا گاهی طول می کشد تا بفهمیم با شبیه دیگران شدن و مثل آن ها رفتار کردن و نظرشان را جلب کردن، چقدر از خودمان دور شده ایم!