ظاهرا اغلب هر وقت زیاده از حد گیج میشوم به اینجا می آیم و میخواهم بنویسم!

الان هم هوا غبار آلود است... چشم و گوش و قلب درست کار نمیکند ! همه آدرس اشتباهی می دهند ...

نمیدانم از خودم چه میخواهم !

نمی دانم چه باید کرد !

نمی دانم کجا باید رفت !

نمی دانم از کجا باید شروع کرد ...

شاید هم میدانم اما ازین دانسته های پراکنده تا آن منِ واحدِ مستقیم و هدفمند، راهِ زیادی است...

خلاصه حیرانم ...

مجموعه ی تضاد ها شده ام...

هر لحظه در مسیری، مانند کیسه پلاستیکی که باد آن را در هوا به هر طرفی می چرخاند ...

میخواهم جزم باشد عزمم! اما نمیدانم به چه کاری جزم باشد!

راهی که میروم نمیدانم آیا درست آمده ام، آیا زود است، آیا دیر است، چه توشه ای اولویت دارد! بیراهه را چگونه رها کنم!

احساس میکنم داشته هایم برای جایی که آمده ام کم است، با کسانی همسفر شده ام که بار خود را محکم بسته اند و کفش هایشان را ثابت کرده اند! میخواهم در جاده ای بروم که آن ها می روند . اما موتور پیشرانی به آن قدرت و استقامت ندارم...

میخواهم کمی منظم شوم، میخواهم کمی زائده ها را کنار بریزم

میخواهم آرام و مطمئن باشم !