96 سالی بود که بالاخره کندم و رفتم به کربلا ...
پنجشنبه 11 آبان حرکت کردیم و صبح جمعه بعد از کلی پیاده روی و عبور از گیت های مختلف از مرز عبور کردیم.
با چیزهایی که شنیدم بودم این مسیر برام خیلی هیجان انگیز بود، منتظر بودم موکب هایی که تعریفش رو شنیده بودم ببینم
منتظر بودم به مسیر پیاده روی وارد بشیم و منتظر بودم نجف و کربلا رو ببینم و کاظمین و سامرا ....

روز اول قرار شد به کاظمین بریم، در نزدیکی بغداد... حرکت کردیم و با ترافیکی که بود حدود عصر به کاظمین رسیدیم ...
نحوه ی برقراری امنیت اونجا برام جالب بود، اولین چای عراقی رو اونجا خوردیم و به سمت حرم حرکت کردیم...
اونجا به کربلایی ملحق شدیم که حضورش لطف خدا بود ...

با کیسه خواب هایی که برده بودیم زیاد دغدغه ی جای خواب نداشتیم، کنار چادر های ایرانی وسایل رو گذاشتیم و برای زیارت به حرم رفتیم
داخل حرم همه با ذکر جالبی که صدا میزدن به سمت ضریح میرفتن « یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر »

خیلی شلوغ بود و جمعیت متراکم بود و اکثرا هم ایرانی بودن، چون عراقی ها کمتر زمان اربعین کاظمین میان و بیشتر مستقیم از نجف به کربلا میرن
حال و هوای جالبی بود ...

یک نکته ای هم که مشهود بود و کربلایی بهش اشاره کرد، نمود پیدا کردنِ بعضی صفات بود، مثلا بعضی ها اونجا نمیتونستن غضب خودشون رو کنترل کنن و بعضی جاها شاهد جر و بحث های بیخودی بین مردم بودیم.

آخرشب رفتیم چای بگیریم دیدیم یه صف طولانی کشیدن از کجا تا کجا ...
رفتیم با پسرعمو یکم به موکب داره کمک کردیم . آخرش میخواستیم برگردیم یارو تشکر کرد میگفت پول احتیاج ندارید؟ خیلی با مرام بودن ... البته برخورد بعضی ایرانیا باهاشون یه جوری بود انگار پول گرفتن چای بدن !!

شب هم که خوابیدیم بارون گرفته بود ظاهرا اما انقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم ...