سلامتی هرچه گربه اس! که رو دیوار مردم میره ولی چشم چرونی نمیکنه!!
سلامتی هرچی خرسه! که میخورتت اما نیشت نمیزنه!!
سلامتی هرچی موشه ! چون با اینکه میتونه یه کاخ هشتاد دروازه زیر خونمون واسه خودش بسازه، فقط به اندازه ی یه راهرو تنگ قناعت میکنه!
سلامتی هرچی اسبه، که زمینت میزنه، اما لگدت نمی کنه!!
به سلامتی هرچه سگه، که نونتو میخوره، اما پاچتو نمی گیره!!
به سلامتی هر چی شیره، چون خودش که خورد، به بقیه هم صدقه میده!!
به سلامتی خر! که هیچی نمی دونه، اما ادعای دونستن هم نمی کنه!
به سلامتی آدم، که فقط اسمش آدمه!!
پانوشت: توی ذهنم این پست خیلی طولانی تر بود، اما دیدم همینقدر مقصود رو میرسونه!!
بیا همینجا بنشین!
روی همان صندلی همیشگی...
آری ، من هم در همین خاطرات ول می گردم!
مهم نیست کدام رد پا را دنبال کردم که به تو رسیدم!
آخرِ همه ی راه ها، برایم به همین صندلی ختم می شود!
به هرچه که فکر میکنم، بازهم آخرش اینجا خودم را پیدا میکنم!
همین صندلی! و همین «تو» ! و همین سکوتِ دردناکِ زجر آور...
ملالی نیست! بگذار سکوت چنگالش را بر در و دیوار ذهنم بکشد!
همین موسیقی دلهره آور، حرف هایت را برایم بازگو میکند!
دیگر به شنیدن صدایت عادت ندارم...
بگذار سکوت برایم دروغ بگوید!
هر روز زیر سایه ی درختی کتاب میخواندم
هر روز زیر سایه اش با خودم حرف می زدم
هر روز زیر سایه ی آن بید، مردم را نگاه می کردم
هر روز بعد از ظهر، تمام حرف های نگفته ام را، به او هم نمیگفتم
هر روزی که میگذشت دست هایم بیشتر در شاخه هایش ریشه می دواند!
هر روز بیشتر از قبل رد دستانم بر روی ساقه اش نقش می بست
هر روز من محتاج سایه اش بودم
هر روز بعد از ظهر خودم را کودکانه زیر چادر سبزش پنهان می کردم!
هر روز من و بید مجنون، به عاقل ها می خندیدیم!
هر روز ....
هر روز ...
هر روز ...
تا اینکه یک روز ، وقتی آفتاب مرا تا سایه ی امن آن درخت دنبال می کرد
آن روز که من سراسیمه از چشم کنجکاو او می گریختم
همان روز که آفتاب می خندید
آری همان روزی که من بودم و او نبود
همان روزی که بر تنه ی قطع شده اش آب ریختم
و هنوز نمیدانم به چه امیدی !
کور باد دیده ات ای آفتاب !
در این بن بست ترین کوچه ی دنیا، چشمان هرزه ات را به چه دوخته ای؟
من اما هر شب
به همان کنده ی درخت آب دادم...
اما هیچ گاه ، هیچ درختی، هیچ سایه ای، هیچ مجنونی
سبز نشد
ماه را بخوان
به صرف شام
میهمان سفره ی کوچک دل برکه
تنها به جرعه ای آب
ماه را بخوان
به صرف همان جیره ی خیس تقدیر
ماه را بخوان
به لحظه ای نگاه
ماه را به چشمان همیشه مشتاق برکه بخوان
ماه را بخوان
در این پایان بهار
به تماشای چشم هایی نیمه بسته
به تماشای سیری برکه از آب
به نظاره ی آخرین نثار خویش
زیر پای دوست!
ماه را بخوان
به ماه بگو
برکه گفت
امشب فقط تو را در دل دارم!